ایکه لبت آب شکر ریختست


بر سمنت مشگ سیه بیختست

نقش ترا خامهٔ نقاش صنع


بر ورق جان من انگیختست

ساقی از آن آب چو آتش بیار


کاتش دل آب رخم ریختست

با تو محالست برآمیختن


گرچه غمت با گلم آمیختست

در سر زلف تو ز آشفتگی


باز بموئی دلم آویختست

خانهٔ دل عشق بتاراج داد


عقل ازین واقعه بگریختست

خون دل از دیدهٔ خواجو مگر


عقد ثریاست که بگسیختست